SABA
مهمان گرامی به انجمن صبا خوش آمدید.

شما در حال مشاهده انجمن به صورت مهمان هستید که در این حالت دسترسی های لازم برای استفاده کامل را ندارید. با عضویت رایگان شما قادر به مشارکت در بحث ها , دانلود فایل ها , ارسال مطلب و نظرخواهی و ... خواهید شد. مراحل ثبت نام آسان و سریع می باشد , همین ثبت نام حالا کنید!

اگر کلمه عبور خود را فراموش کرده اید آن را بازیابی کنید.
اگر در مراحل ثبت نام یا ورود به انجمن با مشکل مواجه شدید با ما تماس بگیرید.


SABA
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

SABAورود

froum

http://01.music-persian.info/ftopicp-137990.html
http://01.music-persian.info/ftopicp-137990.html
http://01.music-persian.info/ftopicp-137990.html
http://01.music-persian.info/ftopicp-137990.html

descriptionخاله زنک بازی Emptyخاله زنک بازی

more_horiz
خاله زنک بازی چیست؟
شما تا حالا خاله زنک دیدید؟ میدونید معنی خاله زنک چیه؟ بذارید قضیه رو کمی باز کنیم.

یک خانوم چادر به سر (از این چادر ها که تو خونه وقت نماز سر میکنندو باهاش برای خرید هم بیرون میرند) رو تجسم کنید که تو میوه فروشی محل همسایه اش رو دیده و دارند با هم حرف میزنند (خاله زنک بازی میکنند):

- شنیدی زهرا خانوم و شوهرش کارشون به جاهای باریک کشیده؟

- راست میگی خواهر؟ قضیه جدیه؟

- آره خواهر! زهرا خانوم حتی حاظر نیست یک لحظه دیگه با شوهرش زندگی کنه!

- وا! پناه بر خدا! اینا که تا همین ۴ ماه پیش دست تو دست هم بیرون میرفتند و چیک تو چیک بودند!

- چی بگم والا خواهر! میگن حسین آقاشون دست بزن پیدا کرده ! بیچاره زهرا خانوم رو به قصد کشت کتک میزنه!

- خدا مرگم بده! حسین آقا که از این اخلاق ها نداشت؟! مرد آرومی بود. صبح با پرایدش میرفت مسافر کشی شب بر میگشت!

- آره دیگه! میگن از وقتی تو انتخابات شورای محل رای نیاورده خلقش تنگ شده! بهونه میگیره! دست بزن پیدا کرده…

…….

خوب. تا اینجا رو تجسم کردید؟ حالا میخوام این تجسم رو با یک عکس نشونتون بدم. عکسی از خبرگزاری رجانیوز که دقیقا معنای خاله زنک بازی رو عینیت بخشیده.

بعد از ماجرای خروج نرگس کلهر از کشور رسانه های خاله زنک که همیشه ادعای سست شدن بنیان خانواده در غربشون گوش فلک رو کر کرده بود بدجوری ضایع شده شدندو افتادند به خاله زنک بازی. عکس رو ببینید. نمیدونم شما اسمی بجز خاله زنک بازی برای این حرکات سراغ دارید؟ واقعا بعضی ها برای خاله زنک بازی پول میگیرند؟

:[sabaah]: :[sabaah]: :[sabaah]: :[sabaah]: توی این بخش میخوایم مطالب مجلات مختلفو بذاریم نمی دونم چرا این عنوانو براش انتخاب کردمو خاله زنکو توضیح دادم امیدوارم خوشتون بیاد :[sabaah]: :[sabaah]: :[sabaah]:

اين مطلب آخرين بار توسط da77 در 11/15/2009, 17:11 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
قربانی اسیدپاشی در وحشت محض!

نه اينكه به ظاهر و قيافه خود اهميت نمـي‌دادم بلكـه پس از بزرگ كـردن سـه بـچه‌، لبـاس خـريدن براي من در انتهاي ليست قرار داشت‌. يعني به فكر هرچيزي بـودم بـه غـير از خـريدن كيف و كفش و لبـاس جـديـد بـراي خود. به همين دليل وقتي با آن كفـش‌هـاي كـتانـي ضخيم و سفيد براق كه دختر 25 ساله‌ام شلي به زور مرا وادار بـه خـريـدنـش كرده بود به سمت اتومبيل همسرم جيم مي‌رفتم‌، او متعجبانه نگاهي به كفش‌هايم انداخت‌، سوتي كشيد و خنده‌كنان گفت‌: «محشر است‌!» روي صندلي كنـار راننده نشستم و بـا خـنـده گـفتم‌: «دسـت بردار مرد!» خودم مي‌دانستم كه چون هرگز به ظاهر خـود زياد رسيدگي نمي‌كردم هيچ وقت مـحشر به نظـر نمي‌رسيدم‌! در حالي كه شـلي و دو دختر ديگرم، آنجلا و برندي روز به روز بزرگتر مي‌شدند، حتي وقت كافي براي شانه كردن موهايم نداشتم چه بـرسد بـه ايـنكه سـاعتهـا وقـت صرف رسـيدگـي به ظـاهـرم كنـم‌. امـا حـالا دخترهايمان بزرگ شده بودند و به همين دليـل روز قبل اين فرصت را در اختيار شـلي قرار داده بودم تا مرا به خريد ببرد و بـا سلـيـقه او چـند دست كفش و لباس شيك و مد روز خريده بودم‌. و آن روز من و جـيم مـي‌خواستيم با هواپيما از شهر زادگـاهـمان يعـني اوكـلاهـمـا سيتي به سـان ديـگو برويم تا پس از سالها سفري دونفره را تجربه كنيم‌.
چـند دقـيقه بعـد در جـاده منتهي به فرودگاه بوديم‌. در حالي كه اطراف خود را تماشا مي‌كرديم‌، از سر رضايت سري تـكان دادم و از تجسم درياي آبي و نور گـرم خـورشيد در ذهنم از خوشحالي و شـوق به لـرزه افـتادم‌... بعد ناگهان اتـومبيل‌مان تـكان خيلي شديدي خورد انگـار كـه تصادفي رخ داده باشد، صداي مهيـبي بـه گـوش رسـيد و شيشه جلوي مـاشـيـن خـرد شـد. در حـالي كه هنوز نمـي‌دانستـم چـه اتـفاقي افتاده ناگهان احـساس كردم كـه صـورتم آتش گرفته است‌، انـگـار كـه مـشتي زغال گداخته روي پـوست صـورتم ريخته باشد. در حـالي كـه دردي وحـشـتناك و غيرقابل تـحمل به وجودم راه پيدا كرده بود فرياد زدم‌: «بـزن كـنار! بزن كنار! نمي‌توانم جايي را ببينم‌!» درد جانكاه از صورتم به قفـسه سيـنه و بعـد شكمم سرايت كرد. سپـس پـاهايم هم از فرط درد و سوزش بـي‌حس شدند. در حالي كه با يك دستم صـورتم را پوشانده بودم با دست ديگرم سعـي داشتم لباسهايم را پاره پاره كنم‌. احسـاس مي‌كردم كه پوست صورت و بـدنم در حال انفجار و ذوب شدن است‌. چـه بـلايـي بـر سـرم آمـده بـود؟ شـبيه صـحنـه‌اي از يك فيلم ترسناك و جنايي بـود. فـرياد زدم‌: «دارم مـي‌ميرم‌!» جيم جويده جويده پاسخ داد: «مثل اينكه اسيد به رويـمان ريخته‌اند!» ذهنم از كار افتاده بـود و بـه شدت وحشت كرده بودم‌. بعد تـازه مـتوجه شدم كه چه بلايي به سرم آمده اسـت‌. غـرق اسـيد شـده بـودم و اسيد گوشت و پوستم را مي‌خورد. پـس از آن دنيا در برابرم تيره و تار شد. در حـالـت هـوشـيـاري كـامـل نبودم و نمي‌توانستم جايي را ببينم حتي وقتي مرا سوار آمبولانس كردند و به مركز پزشكي بپتيست در اوكلاهما سيتي منتقل شدم‌. يادم مي‌آيد كه داخـل آمبولانس با لحني الـتمـاس‌آميـز بـه امـدادگران مي‌گفتم‌: «خـواهش مي‌كنم كاري كنيد تا اين قدر درد نكـشم ديگـر تحمل ندارم‌...» ولي صداي فرياد امدادگري را شنيدم كه با لحـنـي مضـطـرب و مشـوش مي‌گفت‌: «نمـي‌توانيـم رگـي پـيدا كنيـم تـا مرفين تزريق كنيم‌.» بعد امدادگر ديگري فرياد زد: «پاهايش‌!» آنها به سرعت كفش‌هاي كتاني‌ام را از پاهايم در آوردند و سرانجام رگي را در آن قسمت پيدا كرده و مرفين تزريق كردند. چقدر شانس آورده بودم كه آن كفش‌ها را به پا داشتم چون آنها پاهايم را از ذوب شدن حتمي نجات داده بودند. در واقع پاهايم تنها قسمتي از بدنم بودند كه سالم باقي مانده بودند. در بيمارستان صداي همـهمه پزشـكـان و پرستاران را مـي‌شنيدم و احـساس مـي‌كردم كه سُرُم مـرفـين به بدنم وصل كردند و لوله‌اي داخـل گـلـويـم قرار دادند تا از طريق آن مـايعات به بدنم برسانند. پزشكي گفت‌: «بايد آزمايشاتي انجام دهيم تا ببينيم كه آيا اسيد به داخل ريه‌هايتان هم سرايت كرده اسـت يا نه‌. اگر چنين باشد خطر بزرگي تهديدتان مي‌كند!» لبهايم آنچنان سوخته بودند كه قادر به تكلم نبودم به همين دليل از سر استيصال فقط سري تكان دادم‌. بعد صداي دخترم برندي را شنيدم كه با ديدنم فريادي كشيد و گفت‌: «خداي من‌!» با صـدايي نجـوا مـاننـد و خس دار گفتم‌: «خودم هستم‌، مادرت‌...» او كه به گريه افتاده بود پرسيد: «مامي چه كسي اين بلا را به سرتان آورد؟» سؤالي خوبي بود ولي هيچكس پـاسـخـي بـراي آن نداشت‌. بـرنـدي گفـت كه حال پدرش ‌نيز خوب نيست و از ناحيه شكم و هر دو دست به شدت صدمه ديده است. اگرچه وضعيت جيم خيلي بهتر از من بود و طولي نكشيد كه سلامتي خود را به دست آورد. او و دخـتـرهـا، در حـالـي كه پزشكان براي نـجـات جـانـم از مـرگ حـتمـي تلاش مـي‌كـردنـد، كـنـارم بودند و دلداري‌ام مـي‌دادند. پس از مدتي معلوم شد كه چه اتفاقي افتاده بود. ظاهراً وقتي از زير يك پل هوايي عبور مي‌كرديم‌، بشكه‌اي پر از اسـيد سولفوريك از بالا به شيشه جلوي اتـومبـيل‌مـان بـرخـورد كـرده و پس از شكـستن آن مرا غرق در آن مايع سوزان و حـل كـننده كرده بود. در حالي كه پليس تـحقـيـقات خـود را بـراي شناسايي فرد رواني و ديوانه‌اي آغاز كرده بود كه بشكه اسـيـد را از بالاي پل به سمت ماشين ما پـرتـاب كـرده بود، تحت تأثير مرفين در دنـياي ديـگري به سر مي‌بردم و جراحان مشـغـول بـريـدن پـوست متـلاشي شده صـورت‌، قفـسه سـينه‌، دستها و شكمم بـودنـد و خـرده شيـشـه‌هـا را از داخل چشـمانم خارج مي‌كردند. سپس به اتاق عمـل منتـقل شـدم تا اولين عمل پيوند پـوسـت روي مـن انـجام شود تا پوست متـلاشـي شـده صورت و بدنم بازسازي گـردد. پـزشكي هشـدار داد: «فـقط 30 درصد شانس زنده ماندن داريد.» ولي در آن لحـظـه خـاص فـكري به ذهنم خطور كـرد. پـس با خشم فرياد زدم‌: «از دست همه شما پزشكان خسته شده‌ام كه مدام شانس زنده ماندنم را با درصد به زبان مي‌آوريد. من مي‌خواهم زنده بمانم و به هيچ وجه تسليم مرگ نخواهم شد!» سه مـاه پـس از حـمله اسيدپاشي جراحان با اسـتفـاده از پـوسـت پـاهـا و شـكمـم‌، تـوانـستند استـخـوان‌هاي بيرون زده و بـي‌حـفـاظ دسـتهـا و قـفسه سينه‌ام را بپـوشـاننـد تـا خطر عفونت را به حداقل بـرسـانـند. برداشتن پوست و پيوند آن به ديـگر قـسمـت‌هاي بدنم پنج ساعت به طول انجاميد. در قالب واژه‌ها نمي‌توانم زجـر و عـذابي را كـه پـس از آن عمل متحـمل شـدم برايتان شرح دهم‌. چگونه مـمكـن است آن همه زجر و درد كشيد و بـاز هـم زنده ماند و تسليم مرگ نشد؟ انـگار با چندين سيخ داغ و گداخته بر من تازيانه مي‌زدند. در حالي كه روي تختم مـي‌غـلتيدم‌، فرياد مي‌زدم‌: «مرا به حال خـود رها كنـيد تا بميرم‌!» ولي همسرم دلـداري‌ام مـي‌داد و مـي‌گفت‌: «سيندي خواهش مي‌كنم اين حرف را نزن‌.» حق با او بود. يك هفته عذاب جهنمي كشيدم و فقط خدا مي‌داند كه چقدر تحت تزريق مسـكن قـرار گـرفتـم تا سرانجام آن درد وحشتنـاك به پايان رسيد. پس از آن نامم از ليـست بـيمـاران با وضعيت وخيم و بحراني برداشته شد. روزي كه اولين گام لرزان را به تنهايي برداشتم دخترانم در كنـارم بـودند. سـپس چـند گـام ديگر و توانستم به تنهايي خود را به دستشويي برسانم‌. وقتي مي‌خواستم به سمت تختم بـرگردم‌، سـه دختـرم بـه نـحو عـجيبي بـه هم چـسبيدند و كنار تختم ايسـتادند. بـا تعـجب پـرسيدم‌: «چكار مـي‌كنيد!» بعد فهميدم هدفشان از اين كار چه بود. آنـها طـوري ايسـتاده بـودنـد تـا آيـنه را بپوشانند و من نتوانم خود را در آينه ببينم‌. ولي من آنچنان درد و عذابي را متحمل شده بودم كه ديدن خود در آينه برايم اصلاً مهم نبود. پس گفتم‌: «بالاخره كه روزي اين اتفاق مي‌افتد پس خواهش مي‌كنم از جلـوي آينه كنار برويد و بگذاريد نگاهي بـه خـود بيندازم‌.» آنها با اكراه و بي‌ميلي تمـام از جلـوي آينه كنار رفتند. چيزي كه در آينه ديدم توپي متورم و كك مكي بود كه هيچ شباهتي به يك صورت نداشت‌. لـكنت زنـان گفتم‌: «من‌... من‌... خيلي كـريه شـده‌ام‌...» ولـي حتـي واژه كـريه نمي‌توانست توصيف درستي از وضعيت صورتم باشد. با اين حال مهم اين بود كه زنده بودم و از آن سانحه وحشتناك جان سالم به در برده بودم‌. ظرف دو هفته بعد پزشكان هر روز پانسمان‌هايم را تعويض مـي‌كردند و پس از سه هفته از بيمارستان مـرخص شـدم‌. هـر شب عرق ريزان از خـواب مي‌پريدم و احساس مي‌كردم كه انگـار دوبـاره در صحنه آن حادثه شوم و عـذاب‌آور قـرار دارم و بـي‌اختـيار همه لبـاسهـايم را پـاره مي‌كردم چون به نظرم مـي‌آمـد كـه پـوستم در حال ذوب شدن اسـت‌. اما يك چيز مرا در اين راه مصـمم مـي‌كرد: «وجود دخترانم‌. بايد بـه خـاطر آنها با اين عذاب جهنمي مي‌جنگيدم و دسـت از تـلاش بـرنمي‌داشتم‌. همچنين پيدا شدن فرد مهاجم برايم خيلي مهم بود، از اين رو به پخش كردن پوسترهايي كه درخواست اطلاعات مي‌كردند در سطح شهر كمك كـردم‌. سه ماه بعد خود را وادار كردم كه به محل كارم كه در آنجا به عنوان نماينده فـروش فعاليت مي‌كردم برگردم‌. وقتي سكـندري خوران و پوشيده از باند قدم به محل كارم گذاشتم‌، ضربان قلبم به هزار رسـيده بـود. آيـا هـمـكارانم از ديدنم وحشت مي‌كردند؟ ابتدا سكوت بر همه جـا حكمفرما شد و سپس‌... همگي يك صدا فرياد زدند: «بازگشتت را خوش آمد مـي‌گوييم‌!» آنها تمـام مـدت در كنارم بودند، برايـم چاي مي‌آوردند و ميز كارم پـر از گـل بـود. حمايت‌هاي آنها به من جرأت داد تا پيشنهاد مدارس و مؤسسات خيريه‌اي را مورد بررسي قرار دهم كه روي ميزم تلنبار شده بودند. همگي از من دعوت به عمل آورده بودند تا در مورد آن سـفـر عـذاب‌آور و جـهـنمـي بـرايشان سـخنراني كنـم و اينكه چگونه به زندگي بـرگشـتـم‌. در ابتـدا نمي‌توانستم معناي درخـواست‌هـايشان را درك كـنـم و از خــود مــي‌پـرسـيــدم‌: «چـرا مـي‌خـواهنـد سخنـانم را بـشـنـونـد؟» ولـي طـولي نكـشيد كه علت را دريافتم‌. پـس از آن دعوت‌هايشان را پـذيرفتم و يك سال بعد از آن سـانحه عذاب آور وقتي براي اولـين سخنراني‌ام در دبيرستان هلـدتون بالاي تـريـبون رفتم‌، بغضي گلويم را فشرد. با صدايي لـرزان گـفتم‌: «هـرگز نمي‌توان پيـش‌بينـي كـرد كه سرنوشت چه رخـدادي در آستين دارد ولي نبايد اميـد خود را از دست بدهيد و بايد به خـداونـد تكـيه كـنيد و از او كمك بخـواهيد.» پـس از پايان سخنراني‌ام دانـش‌آمـوزي پـيــش آمـد و گـفـت‌: «سخـنراني‌تان فوق العاده روحيه بخش بـود. هميشه نگران امتحانهايم بودم ولي حـالا اطمينان پيدا كرده‌ام كه اگر تلاش كنم و امـيـدم را از دسـت ندهم هرگز شكـست نـمي‌خورم‌.» طولي نكشيد كه تك تك دانش‌آموزان كنارم آمدند و به من گفتند كه سخنراني‌ام برايشان بسيار الهام بخش بوده است‌. بعد از آن هر مرتبه كه سخـنراني مـي‌كردم‌، اعتـماد به نفس و جسـارتم بيشتر مي‌شد. اما اصلاً دوست نـداشتم عذابي كه من متحمل شدم فرد ديـگري متـحمل شود. گزارشاتي تكان دهـنده و وحـشتناك در مورد كودكان و نـوجواناني خوانده بودم كه آجر و بطري در جاده پرتاب مـي‌كردند و تحت تعقيب يا مـجازات قرار نمي‌گرفتند. پس با يكي از مقامات تماس گرفتم و به اتفاق براي تغيير اين قانون فعاليت را آغاز كرديم‌. در اكتبـر 2003 در بـرابر مقـامات دولتي ايـالت ايـستاده بـودم‌، آنهـا به سخنانم گـوش دادنـد و پـس از 90 دقيقه‌، قانون سـيندي بـرودداس را پـذيرفتند. ايـن قانـون جـديـد به معناي آن بود كه پرتاب كـردن هـر وسيـلـه‌اي بـه جاده يك جرم مـحسوب مـي‌شد. جـيـم و دخـترانم بـيرون دفـتر دولتـي منتـظرم بـودنـد. با ديـدن‌شان فـريـاد زدم‌: «قـانـون را تغيير دادنـد و آن را بـا اسـم مـن نـامـگذاري كـردنـد!» شـلـي فـريـاد زد: «مـامـي به وجـودت افتخار مي‌كنيم‌.» زماني كه در نـوامبر 2006 بـه جلسه سازمان ملل در نيـويورك دعـوت شـدم احـساس كردم كـه تـلاش‌هـايـم بـه ثـمر نشسته‌اند. در بسـيـاري از كـشـورهـاي فقير عده‌اي با اسـلـحه به زنان حمله مي‌كنند و آنها را تا آخـر عـمـر مـجـروح و زخـمـي بـاقي مـي‌گذارند. با اين حال سيستم قانوني آن كـشورهـا ايـن حـملات را جرم در نظر نمي‌گيرند و به همين دليل از من خواسته شـده بـود كـه بـراي ايـجـاد تـغييراتي كـمـك‌شـان كـنـم‌. وقتـي قدم به اداره مـركزي سـازمان ملل گذاشتم همه بدنم مـي‌لـرزيد. تـا آن زمان تحت پانزده عمل جـراحـي بـراي بازسازي اجزا و پوست صورتم قرار گرفته بودم و هنوز به شدت آسيـب‌پذير و ضعيف بودم‌. سخنانم را با ايـن جـمـلـه آغـاز كـردم‌: «هر كسي كه قـرباني بـه جـا بگـذارد نبـايد آزادانه رها شـود...» وقـتـي سـخنانم به پايان رسيد همـه از جاي خود بلند شدند و برايم كف زدنـد. تغيير قانون كار مهمي بود اما هنوز هم درگير وضعيت صورتم هستم با اينكه هـرگـز فـردي نـبودم كه زياد به ظاهرش اهـميت بـدهـد. آثـار زخـم و جـراحت در اطـراف چـانه و گـونـه‌هـايـم هرگز از بـيـن نخـواهند رفت و هنوز هم وقتي لبـخـند مـي‌زنـم دهـانم كج و بد منظره مي‌شود ولي حمله اسيدپاشي مرا قوي‌تر كـرد. پـليس هنوز نتوانسته فرد خلافكار و روانـي‌اي را شناسايي و دستگير كند كه مـحض تفريح و سرگرمي تصميم گرفت بشكه‌اي اسيد از بالاي پل بر روي ماشين مـا پـرتـاب كـند. اما باور كنيد كه آن فرد روزي تـقـاص عـمـل وحشيانه و سبعانه خـود را بـه بـدتـرين شـكـل مـمكن پس خـواهـد داد، چـون هـيـچ گـنـاهكاري نـمـي‌تـواند از مكافات سخت پروردگار فرار كند.

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
بیشتراز این نبود بنویسی

تا اونجایی که خوندم خوب بود مرسی

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
sara نوشته است:
بیشتراز این نبود بنویسی

تا اونجایی که خوندم خوب بود مرسی

ببین همه شم که من نمی تونم بذارم من شروع کردم شما ادامه بدین :[saba5]:

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
من وسطش خوابم برد بقیش برای دفعه بعد [ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
عجب اصلا بیاین اینجا حرفای خاله زنکی بزنیم چطوره

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
باشه تو که برای اینکار خیلی مناسبی
تجربه شم داری خیلی حال میده [ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
خوب كه خودتم اين تاپيكو زدي
خوب تو شروع كن اما نه به اين طولاني آخه حسش نيست بخوني

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
خاله زنک بازی مخصوصه شما دوتاست

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
دخترای خاله زنک سایت خوب شروع کنید دیگه [ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
ایول مسعود :lol:

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
معلومه کی بیشتر اشتیاق داره برای حرفای خاله زنکی [ندعوك للتسجيل في المنتدى أو التعريف بنفسك لمعاينة هذه الصورة]

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
من این تاپیکو زدم که شماها اینجوری خودتون خجالت بکشین این حرفا نزنین

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
اگه مخصوص ماست پس شماها اینجا چکار می کنید

descriptionخاله زنک بازی Emptyرد: خاله زنک بازی

more_horiz
سحر و نیلو دیگه نمیان سایت این تاپیک رفته اون زیر میرا :lol:
privacy_tip صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
power_settings_newقم بتسجيل الدخول للرد